باران عشقمباران عشقم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

باران عشق

دوازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

باران عزیزم؛ درخت گردوی عشق ما دوازده ساله شد!!!       و تو امسال میوه این درخت بودی،‌ و ما چه مسروریم که امسال رو با تو جشن گرفتیم،‌ من همیشه فکر میکردم دهمین سالگرد تو کنارمون باشی... صبوری و انتظار این سالها وجود تو رو شیرین تر میکنه، دوستت داریم...   البته نا گفته نماند که امسال من و بابایی بقدری درگیر کارها بودیم که اگه مامان عزیز (مادربزرگ عزیز شما)‌زحمت نمیکشیدند و به ما آلارم نمیدادن فقط به تبریک و شادی قلب ها خلاصه میشد ولی به لطف ایشون که اومدند و روز یکشنبه شما رو پارک بردند و کلی باهاتون بازی کردند (انقدر بگم که ساعت ٨ شب بی هوش شدی و البته ساعت ٩:٣٠ بیدار...
31 شهريور 1392

ای کاش فراموش نکنم مادر...!!! (بخش اول)

زندگی من، گنج با ارزشم... عشقم، بارانم؛ هر لحظه هر ثانیه هر نگاه عاشق تو هستم... با خودم میگم مرضیه نکنه شیرینی این لحظات از یادت بره که حتی سختی هاش هم یه دنیا شیرینه... وای که باور نمیکنم دخترم داره ۱۰ ماهه میشه!!! من چی یادم موند از نه ماه هم نفسی با یک فرشته معصوم!!! بعدش از نه ماه و بیست و هشت روز به آغوش کشیدن و بوسیدن اون فرشته!!!! میترسم ،میترسم که فراموش کنم؛ اون روزهای اول حضور تو هر روز چقدر جلوی آینه به شکمم نگاه میکردم که چقدر اومده جلو؟ و چقدر لحظه ها کند میگذشتن و من چه بی طاقت بودم برای دیدنت ... وقتی اولین بار جلوی همون آینه وقتی داشتم لباس کارم رو در میاوردم دیدم که چیزی از خودم جلوتره مبهوت شدم، هی به رخ و نیم رخ شدم ...
17 شهريور 1392

و باران باربی دار می شود...

نفس مامان؛ عمه فائزه جون آخر هفته اومدن تهران و صبح جمعه قرار شد که ما هم بریم خونه مامان بزرگ که ببینیمشون، خیلی دوستت دارن، همین که رسیدیم عمه جون و مامان بزرگ و مامان طاهره مامان مامان بزرگ و شوهر عمه جون و خاله مامان بزرگ همه حسابی خوشحال شدند و هر کدوم بغلت میکردند و برات شعر میخوندند البته عمه که بیشتر از همه دلش تنگ شده بود اختصاصی تو رو بغل میکرد و کلی احساسات مهربانانه نثارت کرد و در این حین هم یه کادوی عالی بهت دادند ؛ بله یه باربی خیلی خوشگل !!! این اولین باربی شماست؛ گویا باربی خانم خواننده تشریف دارن یه میکروفن پایه دار و یه گیتار و یک کیف صورتی خوشگل هم دارن الان که تلاش بسیاری برای درآوردنش از جعبه و کندن موهای طفلک ...
12 شهريور 1392

یک روز خوب با خاله موژان و دوست خوب تو

عشق مامان، دختر نازم؛ پنج شنبه ۳۱ مرداد با دوست خوبم خاله موژان پارک مادران قرار گذاشتیم؛ خیلی به هر چهارتامون خوش گذشت... شما هم حسابی با هم بازی کردین و ما هم که تا میومدیم با هم حرف بزنیم حواسمون به شماها پرت میشد و یادمون میرفت میخواستیم چی بگیم آخه ما خیلی وقت بود میخواستیم همدیگه رو ببینیم و کلی حرف داشتیم ولی دیگه شماها نقل مجلسمون بودین و درست و حسابی هوش و حواس ما رو به خدمت گرفتین ... عکس های این روز خوب رو هم برات میذارم...   ...
9 شهريور 1392

خوشگل خانمی خیلی بازی دوست داره

ای باران خانم خوشگل!!! خوب یه ذره هم به مامانی وقت نمیدی ها... دیشب که مثل خیلی از شب ها تا مامانی سرش رو گذاشت روی بالش شما از خواب ناز و خرگوشی بیدار شدی و زدی زیر جیغ!!! جیغ راست راستی!!! وای وای وای که چنان جیغ بنفشی توی خواب زدی که من سه متر از جام پریدم ... آخی؛ دختر  خوشگلم کابوس میبینی؟‌ دلت درد میگیره؟‌ دوباره گوش هات رو میکنی که؟ نکنه دوباره حساسیت شدی گلم؟‌ خلاصه توی این چند ثانیه ای که مامان سعی میکرد بفهمه دختری چرا داره توی خواب اینطوری میکنه بابا علی هم نگران شد و اومد که چی شده؟ گفتم معلوم نیست ولی گوش هاش رو دوباره میکشه و بابا هم گفت شاید دوباره حساسیت شدی و قطره هیدروکسی زین رو که دکتر تجویز کرده ب...
3 شهريور 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران عشق می باشد